بررسی روش شخصی نوشتن - گفت و گو با سیروس الوند
گفت و گو با سیروس الوند
وظیفه فیلم نامه نویس این نیست که در همان دقایق اولیه شخصیت ها را کاملا معرفی کند. در دقایق اولیه باید یک سمپاتی برای خواننده یا تماشاچی ایجاد بکند. یک علاقه ای که این شخصیت را دنبال بکند. برای ایجاد این علاقه باید مخاطب تا حدودی روی این شخصیت شناخت پیدا کند. در حدی که مسایل این آدم برایش جذاب باشد.
معمولا سوژه فیلمنامه های شما از کجا می آیند؟
این مسئله چیزی نیست که همیشه به یک شکل اتفاق بیفتد . اگر تجربه ها همیشه شبیه به هم بشوند آن وقت می شود گفت که معمولا من این کار را می کنم. اما در حال حاضر نمی شود این حرف را زد. خود من داستان کارهایم را به چند شکل ممکن است که پیدا کنم. یک شکلش این است که شما از اتفاقاتی که در اطراف و جامعه ات می افتد الهام می گیری. این اتفاقات گاهی اوقات اگر خیلی حاد باشد در روزنامه ها منعکس می شود. گاهی وقت ها هم سینه به سینه نقل می شود و شما می شنوی. یعنی یک حادثه و اتفاق پیدا می شود که شما می بینی زمینه برای کار دارد. از این به بعد دیگر دست شماست که برای این اتفاق چه قصه ای را مناسب ببینی و آن قصه را به چه شکل تعریف کنی؟ از چه آدم هایی استفاده کنی؟ و داستانت چه زمان و فضایی داشته باشد؟
یک شکل دیگرش این است که شما یک آدمی را پیدا می کنید که این شخصیت به طور طبیعی یک زندگی دراماتیزه دارد. زندگی دراماتیزه یعنی این که شکل زندگی این آدم جوری است که خود به خود ایجاد کشمکش می کند . مثلا مردی که دو زن دارد. چون علی القاعده هر مردی یک زن دارد. وقتی یک نفر دو همسر داشته باشد معمولا مجبور است که یکی را از دیگری پنهان کند. همین مخفی کاری ایجاد کشمکش می کند و می تواند زمینه یک قصه باشد. یعنی در این شکل شما از یک شخصیت به یک قصه می رسید.
یک شکل دیگرش این است که شما به عنوان هنرمند حس می کنی که فضای جامعه نیاز و ظرفیت پذیرش یک پیام خاص را دارد. یعنی اگر این پیام در کاری داده شود می تواند جذاب باشد حالا برای این که به این پیام برسی باید فکر کنی که به چه قصه ای نیاز داری؟ یعنی برای مظروفت به دنبال یک ظرف مناسب می گردی.
به همه این شیوه ها می شود فیلم نامه نوشت و اتفاقا من در همه این زمینه ها تجربه کرده ام. مثلا قصه فیلم چهره بر مبنای یک اتفاق که در دور و برم افتاد شکل گرفت. من یک روز از مادرم شنیدم که برای یکی از دخترهای فامیل خواستگار آمده است.خواستگاری که تمام شرایطی را که همه فکر می کنند یک همسر ایده آل باید داشته باشد دارد یعنی هم مهندس است هم تنها بچه یک خانواده ثروتمند است و هم اینکه می خواهد بعد از ازدواج عروس را همراه خودش به خارج ببرد. چند وقت بعد شنیدم که این خواستگار خانواده عروس را به شمال برده و حدود یک میلیون تومان برایشان خرج کرده است در آنزمان یک میلیون پول خیلی زیادی بود. مدتی بعد شنیدم که این داماد با پدرزن آینده اش و چند نفر دیگر از بستگان شریک شده و پولی را برای کاری از آن ها گرفته و مدتی بعد هم فراری شده و الی آخر. من تمام این حرف ها را مرتب می شنیدم چون تمام فامیل از این خواستگار به ظاهر ایده آل صحبت می کردند.
همان موقع من فکر کردم که یک موجودی وجود دارد که وسط این همه آدم خیلی قابل دیدن است.آن هم دختری ست که این عشق را باور کرده. آن دختری که در حقیقت وجه المصالحه این معامله قرار گرفته. آن دختری که به خاطر او پدر اطمینان کرده و به داماد آینده اش پول داده است. حالا هم وقتی طرف گیر افتاده همه دنبال این هستند که به شکلی پولشان را وصول کنند. ولی این دختر یک خسارت عاطفی خورده که به راحتی قابل جبران نیست.
من دیدم که این اتفاق زمینه یک کار را دارد. خوب یک فاکتور بسیار مهم این وسط مطرح است و آن هم چیزی نیست جز پول. به غیر از داماد کلاه بردار که به خاطر پول به سراغ این دختر آمده خانواده عروس هم خیلی مادی به این رابطه نگاه کردند. آن ها هم به خیالشان یک بچه پولدار بی دست و پا گیرشان آمده نه یک آدمی که بتواند دخترشان را خوشبخت کند. من این را مایه گرفتم و قصه چهره را نوشتم و به این هم فکر نکردم که این جمع چه خصوصیاتی دارند. یعنی این آدم ها چه نقطه ضعفی دارند که به واسطه آن نقطه ضعف این داماد توانسته به میان شان نفوذ کند. قصه چهره این طوری شکل گرفت.
یک بار برای همیشه چطور؟
فکر اصلی یک بار برای همیشه رابطه ای بود که از مدتها قبل به آن فکر می کردم و آن این که زن و شوهری قصد دارند تا از هم جدا شوند اما زن حامله است. آن ها کوششی را آغاز کرده اند برای این که این فصل مشترک را حذف کنند. هر دو هم در این موضوع توافق دارند. در طی مسیر حذف این فصل مشترک یعنی کورتاژ بچه ای که در شکم زن است به هم دیگر نزدیک می شوند. یعنی در طی این مسیر این دو تا آدم یک سری از ارزش های نهفته یک دیگر را پیدا می کنند. در واقع آن موجود که به نظر نمی آید فعلا موجودیتی داشته باشد. باعث می شود که این ارتباط از هم گسیخته نشود واتفاقا وصلت جدی اتفاق بیفتد. این تم و طرح یک بار برای همیشه بود که من مدت ها می خواستم آن را بسازم اما امکانش فراهم نشد.
زمانی که امکانش فراهم شد من فکر کردم که حالا باید این طرح را توی چه قصه ای بیان کنم. به جامعه مراجعه کردم در آن زمان چند موضوع وجود داشت. در آنزمان یکی کوچ مهاجرین جنگ زده بود به شهرهای بزرگ و یکی هم وضعیت ژاپن رفتن جوانان بود . طبیعتا با توجه به شرایط و فضای آن وقت جامعه، زن و مرد قصه را از همین بستر بیرون آوردم. یعنی زن را یک مهاجر جنگی انتخاب کردم. با مشکلات و مسایلی که دارد و مرد هم آدمی است که می خواهد به ژاپن برود و محیط زندگی اش دیگر جذابیتی برایش ندارد. خوب این قصه با همین مشخصات نوشته شد . مسلما اگر این قصه را من الان می نوشتم جور دیگری بود. یا اگر در اوایل انقلاب نوشته می شدفضای دیگری داشت. در تمام این ها تم اصلی واحد است ولی قصه ها و آدم ها تغییر می کنند. یک فیلم نامه نویس خوب باید بفهمد که چه فضا و چه آدم هایی با این تم جواب می دهد. یعنی بداند که ارزش های کار کجاست و چه آدم هایی برای انتقال این مفهوم و پیام مناسب هستند.
بعد از این مرحله چه کار می کنید؟ منظور م این است که بعد از پیدا کردن سوژه تا موقعی که شروع می کنید به نوشتن فیلم نامه اصلی چه مراحلی را طی می کنید؟
وقتی طرحی به ذهن من می آید اولین کاری که می کنم این است که آن را برای دیگران تعریف می کنم. تعریف طرح برای دیگران یک ایراد دارد و آن هم این است که ممکن است طرح لو برود. اما چند خاصیت دارد وقتی شما طرحتان را برای دیگران تعریف می کنید طرح برای خود شما عیان می شود. یعنی نقاط قوت و ضعفش برای خود شما روشن می شود. قصه شما در تعریف های متعدد شکل های مختلفی پیدا می کند . شما اگر امروز طرحی را برای من تعریف کنید. فردا برای یک نفر دیگر هفته بعد موقعی که برای نفر هفتم تعریف می کنید قصه ات شکل دیگری دارد. حتی اگر هیچ کدام از ما نظری به شما نداده باشیم. شما از واکنشی که ما داریم و از برخورد فیزیکی که با شما می کنیم خود به خود می فهمید که ضعف و قوت کارتان کجاست؟ وقتی نظرات به حد مطلوبی رسید و من می بینم میانگین آدم هایی که طرح مرا شنیده اند نظر مثبت داشته اند . اولین کاری که می کنم پیدا کردن شخصیت های اصلی است. به نظر من یک طرح با شخصیت های متفاوت ,شکل های متفاوتی پیدا می کند. این مسئله خیلی اهمیت دارد. وقتی شخصیت های در خور این طرح را پیدا کردم یعنی وقتی فهمیدم که این طرح با چه آدم های پیش می رود. گره می خورد و فراز و فرود پیدا می کند آن وقت شروع می کنم به نوشتن.
در مرحله نوشتن باید یک کمان کلی را ترسیم کنم. پلات داستانی برایم مشخص باشد وبدانم که نقطه شروع و پایان قصه چیست. قصه های خوب همیشه از یک جای خاص شروع می شود. یعنی قصه باید زمانی شروع بشود که باید شروع می شده و امکان شروعش در روز قبل یا روز بعد نباشد. خیلی از فیلم نامه ها هست که می بینید شروع شده و مدت نسبتا زیادی هم از فیلم گذشته اما هنوز قصه شروع نشده است و هنوز شخصیت ها را معرفی می کند. بهترین راه به نظر من این است که شناسایی آدم ها بعد از شروع قصه باشد. یعنی در داخل قصه آدم ها خودشان را بشناسانند. چون اگر شما تمام آدم ها را دقیق شناساندی تماشاگر دیگر منتظر هیچ چیز نیست مگر حادثه ای آن چنانی چون او بر آدم ها اشراف کامل دارد.
بهترین شکل این است که برگی از شخصیت را باز کنی و قصه را با همان مقدار شروع کنی . در این حالت هم دنبال کردن قصه جذابیت دارد و هم این که آدمی که قصه را پیش می برد هنوز آدم ناشناخته ای ست. وظیفه فیلم نامه نویس این نیست که در همان دقایق اولیه شخصیت ها را کاملا معرفی کند. در دقایق اولیه باید یک سمپاتی برای خواننده یا تماشاچی ایجاد بکند. یک علاقه ای که این شخصیت را دنبال بکند. برای ایجاد این علاقه باید مخاطب تا حدودی روی این شخصیت شناخت پیدا کند. در حدی که مسایل این آدم برایش جذاب باشد.
البته مقصد همیشه چندان برایم روشن نیست. چون کم وکیف فیلم نامه وفعل وانفعالاتی که در طول کار نوشته می شود بعضی وقت ها مقصد را تغییر می دهد.
لزومی هم ندارد که از اول دقیق آن نقطه را بدانیم. یک مقدار هم باید اجازه بدهیم که شخصیت ها جان بگیرند. چون به نظر من فیلم نامه خوب فیلم نامه ای ست که شخصیت هایش در طول کار قوی می شوند وشما نمی توانی هر بلایی که بخواهی سرشان بیاورید. یعنی اگر یک شخصیتی را درست خلق کرده باشید یک جاهایی ممکن است برخلاف میل و نظر شما حرکت کنند و بعضی وقت ها مجبور شوید کاری را بر آنها تحمیل کنید.
بعد از این مراحل یک سیناپس خیلی کلی می نویسم وخیلی زود هم شروع می کنم به نوشتن جزئیات و دیالوگ ها . ممکن است در بازنویسی خیلی از دیالوگ ها را کنار بگذارم و خیلی تغییرات بدهم. اما همین که دیالوگ ها را می نویسم در واقع شخصیت هایم حرف می زنند و زبان باز می کنند. همین کمک می کند که خیلی از نقاط کور برایم روشن شود. این مراحلی است که من برای نوشتن فیلم نامه طی می کنم.
شخصیت هایتان را چطور پیدا می کنید؟
من معمولا در کارهایم معمولا از شخصیت هایی استفاده می کنم که می شناسمشان و به لحاظ مسایل خودشان ممکن است در مورد آنها تحقیق کنم. مثلا فرض کنید شخصیت داستان ما یک قصاب است. ما معمولا قصاب ها را در لحظه ای می بینیم که گوشت می برند. اما برای نوشتن قصه شما باید بدانید که این قصاب گوشت را از کجا تهیه می کند؟ چه ساعتی گوشت را تحویل می گیرد؟ اگر در کارش خلافی مرتکب می شود کجاست؟ رفتار این آدم باید برایتان روشن باشد. ممکن است این آدمی که با کارد و گوشت یک کار خشنی را انجام می دهد در زندگی واقعی اش آدم ظریفی باشد و مثلا از دیدن یک آمپول زدن حالش بد شود. فهمیدن این مسائل احتیاج به تحقیق دارد.
مثلا در فیلم چهره من از شخصیت هایی استفاده کردم که در طول زندگی ام دیده بودمشان و فقط به عنوان فیلم نامه نویس آن ها را تا حدودی نمایشی کردم. به طور مثال من برای اجاره خانه به یک آژانس مسکن رفته بودم. دیدم که یک سرهنگی رئیس آن جاست و همه به او می گویند جناب سرهنگ. وقتی که می خواستیم برای دیدن خانه برویم این جناب سرهنگ به یکی از دلال هایش گفت که جناب سروان خانه را به آقای الوند نشان می دهید. یعنی دقیقا روابطی که در یک پادگان وجود دارد آن جا وجود داشت.بعد که از این جناب سروان علت را پرسیدم گفت که رئیس آژانس سرهنگ بازنشسته است و من هم زمانی که خودم را باز خرید کردم سروان بودم. حالا هم برحسب عادت او هنوز جناب سرهنگ است و من جناب سروان. من هم بر همین مبنا پدر دختر را یک سرهنگ بازنشسته گذاشتم که حالا آژانس مسکن دارد. یعنی با این شخصیت قبلا آشنا بودم. بقیه هم همینطور.مثلا شخصیتی که مغازه ساندویچ فروشی داشت ولی قبلا استاد ادبیات بوده یا آدمی که سابق براین مطبوعاتی بوده و حالا یاتاقان وارد می کرد و روده صادر. خوب این ها موقعیت هایی بود که در جامعه وجود داشت و من کم و بیش با آن ها برخورد داشتم. در کارهایم سعی می کنم از این تجربیات استفاده کنم.
یک مسئله ای را شما اینجا مطرح کردید و آن هم اینکه گفتید من شخصیت ها یم را نمایشی کردم. این سوال برای من پیش آمد که یک شخصیت واقعی چگونه نمایشی می شود؟
البته من گفتم تا حدودی چون وقتی شما می خواهید آدمی را کاملا نمایشی بکنید ممکن است آن شخصیت از واقعیت وجودی اش دور بشود. به هر حال کار نمایش واقعیت نمایی است. ما هیچ گاه واقعیت محض را در نمایش نمی آوریم. یعنی ما همیشه یک برگ از واقعیت را می گیریم و نمایشی اش می کنیم. چون واقعیت ها به شکل انتزاعی خودشان زیاد جذاب نیستند و اصلا کار هنر به خصوص سینما اصلا وظیفه اش این نیست که واقعیت را دقیقا منعکس بکند . در این انتقال واقعیت یک مرحله وجود دارد و آن هم خود سازنده است. یعنی این واقعیت باید از کانالهای حسی و و فکری سازنده بگذرد و به شکل یک کار هنری متجلی بشود. حالا این که چطور شخصیتی را نمایشی می کنم؟ برای این کار من بررسی می کنم که چه وجوهی از این شخصیت را در این قصه لازم دارم. وقتی آن وجوه را پیدا کردم آن ها را تقویت می کنم. یک مثالی که قضیه را روشن می کند یک کلاس درس است. یک کلاسی که همه شاگردهایش درس خوان هستند اصلا جنبه نمایشی ندارد به محض این که در این کلاس چند نفر پیدا شوند که دیر می آیند و نمره هایشان پایین است. تازه این کلاس جنبه های نمایشی پیدا می کند. در واقع شخصیت نمایشی شخصیتی است که در جهت حرکت درام خصوصیاتش تقویت یا تضعیف شود.
بعد از مراحل می رسیم به دیالوگ به نظر شما یک دیالوگ خوب باید چه خصوصیاتی داشته باشد؟
اولین خصوصیت دیالوگ خوب این است که کم گوی و گزیده گوی باشد. دیالوگ خوب دیالوگی است که کوتاه باشد و با حداقل واژه ها حداکثر مطلب را منتقل کند.
دومین خصوصیتش این است که با زبان محاوره کاملا چفت باشد. مثلا دیدیم که در بعضی از فیلم ها دکتر ها و مهندس ها یک جوری حرف می زنند که انگار از کره مریخ آمده اند. زبان محاوره و دیالوگ طبیعی که بین مردم رد و بدل می شود باید دیالوگ یک فیلم باشد. یعنی این که به لحاظ مفاهیم است که نوع حرف زدن آدم ها با هم فرق می کند نه به لحاظ استفاده از واژه های خاص و عجیب و غریب.
یکی دیگر از خصوصیات که شاید زیاد به نظر مهم نیاید ولی اهمیت زیادی دارد این است که دیالوگ خوب نباید مستقیم باشد.همیشه اطلاعات در حالت غیر مستقیم است که در ذهن تماشاگر می ماند. مثلا شما می خواهید به تماشاگر بگویید که برای یکی از شخصیت ها اتفاقی افتاده و به همین دلیل سرکار نیامده. اگر همکارانش همین طور بگویند که برای فلانی اتفاقی افتاده ممکن است در ذهن تماشاگر نماند اما اگر ارباب رجوع سراغش را بگیرد و همکارانش در پاسخ به او بگویند که برای او اتفاقی افتاده این در ذهن تماشاگر باقی می ماند. این مسئله خیلی اهمیت دارد.
آقای الوند شما تا به حال با موانع روانی نوشتن مثل تنبلی بخورد کرده اید؟ و این که چطور براین موانع غلبه کردید؟
به نظر من یکی از سخت ترین کارهای سینما نوشتن است. من مدت ها به این موضوع فکر کرده ام که چرا نوشتن سخت است؟ این کار حتی برای نویسنده های حرفه ای هم سخت است به جواب هایی هم در این زمینه رسیده ام. یک دلیلش این است که تنها کار سینما که قبلش چیزی وجود ندارد نوشتن است.در رشته های دیگر قبل از آن یک چیزی وجود دارد . شما اگر بخواهید مونتاژ کنید یک سری راش وجود دارد . اگر بخواهید کارگردانی کنید یک فیلم نامه ای وجود دارد. در بقیه رشته ها هم همین طور.ولی قبل از فیلم نامه هیچ چیز وجود ندارد. یعنی دقیقا مرحله ای است که خلق معنی میدهد. علت دیگرش این است که در تمام کارهای سینما نفس جمع بودن وجود دارد و این ارتباط با دیگران به آدم روحیه می دهد و کمک می کند که بتوانی کاری را انجام دهی . اما فیلم نامه نویسی یک کار تنهاست . شما حتی مونتاژ هم که می خواهی بکنی, کارگردان کنار دستت نشسته است , شاید به این دلیل است که می گویند فیلم نامه را بهتر است به صورت کارگاهی بنویسی. به هر حال فرنگی ها که در این زمینه خیلی پیشرفته تر از ما هستند به این نتیجه رسیده اند که فیلم نامه را جمعی بنویسند.
خود من یکی از تنبل ترین نویسنده ها هستم. من زمانی می نویسم که کار جدی شده است . طرح های بسیاری دارم که ننوشته ام, در اوقات فراغتم هم آنها را نمی نویسم. به نظر من راه مقابله با تنبلی این است که هر روز بنویسید. چون نوشتن کار هر روزه است و شما باید برنامه بگذارید و هر روز به مقدار مشخصی بنویسید. حتی اگر چیزی برای نوشتن نداشته باشید. می توانید داستان فیلمی را که دیده اید بنویسید یا این که خاطرات روزانه و اتفاقاتی که در طی روز برایتان افتاده را یادداشت کنید. این ها کمک می کند که شما وقتی می خواهید فیلم نامه بنویسید به نوشتن عادت کرده باشید. به نظر من بهترین راه مقابله با تنبلی این است که نوشتن را به صورت عادت در وجودتان درآورده باشید. یعنی هر روز بنویسید. حتی اگر آن نوشته تبدیل به چیز باارزشی نشود.
چه توصیه ای برای علاقه مندان دارید؟
این که تاجایی که می توانند مطالعه کنند. تا جایی که می توانند قصه بخوانند رمان بخوانند نمایشنامه بخوانند. وقتی که کسی زیاد مطالعه کند خود به خود یک پتانسیل و ظرفیتی پیدا می کند که وقتی می نویسد به طور ناخودآگاه به یک سری اصول عمل کند و ارزش کاری را هم که می کند متوجه می شود.
بعد این که مرتب فیلم ببیند . فیلم های ایرانی و خارجی خوب راببیند. از همان ابتدا شروع نکنند به نوشتن کارهای بلند و نخواهند که از اول نویسنده حرفه ای بشوند. هر چقدر دیرتر شروع کنند بهتر است . چون یکی از مشکلات سینمای ما این است که سن فیلم نامه نویسی مان کم است. همه در یک دوره سنی ای می خواهند فیلم نامه بنویسند و بعد رها می کنند.